انتظار خیس
نگاهش کردم. نگاهش میلرزید. انگار از آمدن و نیامدن چیزی واهمه داشت. صدایش در میان های و هوی گنجشکان کوچه گم شده بود. نمیدانم اشکش بود یا نم لباس خیس همسایه که آرام افتاد توی یقه پیراهنش. نگاه سنگینی به انتهای کوچه کرد و بعد با صدای بلندی آه کشید. هنوز هم چشمبه راه بود. کنارش نشستم. دستان سرخش را روی شانهام گذاشت و نگاهم کرد. برگ پاییزی آرامتر از هر زمان دیگری کف کوچه افتاد. ناله باد بلند شد... دستهایش را مشت کرد. هنوز میلرزید.
- نگرانی؟!
نگاهش را از درخت تنومند کوچه دزدید و به آسفالت خیره شد.
- آره...
- نگران چی؟
دست راستش را روی سکو گذاشت و چیزی را بلند کرد. یک چتر بود. چتر صورتی با دانههای ریز و درشت سفید. نگاهش اینبار شدیدتر لرزید و چند قطره اشک از گونهاش سرازیر شد و روی دستانش فرود آمد.
- نگرانم که نیاید... نگرانم!
زبانم قفل شد. نگاهی به آسمان کردم و بعد نگاهی به انتهای کوچه. من هم نگران بودم، نگران اینکه نیاید و چتر پیرمردی بیباران خشک شود.
فتانه ارجمند، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری: آرزو عبدی، تهران
تداوم زندگی
باران یعنی زندگی، باران یعنی واسطه بین زمین و آسمان که با آمدنش زندگی تداوم پیدا میکند. زمین برای زنده ماندن، نیاز به مهر آسمان دارد. اگر در پاییز و زمستان بارانی نبارد، چشمه حیات زمین خشک میشود و در بهار دانههای خفته در زیرخاک بیدار نمیشوند. پیرمرد این داستان که در پایان راه است، این را در طول زندگی با پوست و گوشت احساس کرده و آن را نه با کلام که با نگاه به راوی داستان، که به نظر میرسد هنوز در آغاز راه است، منتقل میکند و او را وا میدارد در کنارش چشمانتظار آمدن باران باشد.
عروسک
همانطور که روی پله نشسته بود، با چشمهای گریانش به فکر فرو رفت. یادش آمد که مادرش بهش گفته بود اگر با من به بازار آمدی، هرگز از کنارم جایی نرو اما... آخر دخترک عاشق شده بود، آن هم عاشق یک عروسک. میخواست برود نزدیکش و آن را ببیند که مادرش را گم کرد. در همین فکرها بود که صدایی آمد: «دختر پاشو. کجا بودی؟ کل بازار را دنبالت گشتم.» دخترک خوشحال بود؛ چون مامانش را پیدا کرده بود. در حالی که میرفتند، سرش را برگرداند و دید عروسک قشنگش دست یک دختر دیگر است!
خاطره معروفنژاد، خبرنگار افتخاری از بروجرد
مگس
فیلمها را که به عکاسی تحویل دادم کلی سفارش کردم:
محو جوش روی گونهات
روتوش پوستت
پاک کردن خال روی پیشانیات
تمیز کردن لکه روی لباست
(موهایش را هم اگر میشود قهوهایتر کنید.)
... عکس هنوز هم ناقص است.
غم ته چشمهایت را چه کنم؟
سارا چکنی، خبرنگار افتخاری از تهران
پول تو جیبی
بابام همیشه به من 100 تومن پول توجیبی میداد و میگفت: «برو، برای خودت هر چی دوست داری بخر.» من هم همیشه میرفتم و بستنی میخریدم. اما نمیدونم چی شد که این دفعه 200 تومن داد. من هم تا 200 تومن رو گرفتم، رفتم برای خودم و دوستم بستنی خریدم. بعد که اومدم خونه، بابام پرسید: «با 200 تومنت چی خریدی؟» گفتم: «برای خودم و دوستم بستنی خریدم.» بابام گفت: «ای بابا، 100 تومن اضافی برای هفته بعدت بود.» من اولش خشکم زد، اما بعد گفتم: «در عوض بهترین بستنی عمرم رو با بهترین دوستم خوردم.»
میرمانی میرجلالی از تهران
تصویرگری: فریبا امینی، خبرنگار افتخاری، تهران
آرزوی مترسک
مترسک با خودش گفت: «یک روز از مزرعه خشک این داستان میروم و فکر نمیکنم هیچوقت دلم برای کوههای پشت سرم و علفزار خشک قصهام و داستان تکراری زندگیام تنگ بشود. میروم به یک جنگل سرسبز، به جایی که نویسنده دستش به من نرسد و آن وقت به ریشش میخندم.»
کلاغی که روی شانهاش نشسته بود، پنجههایش را در تن مترسک فروکرد و با صدای قارقارش قصه را روی سرش گذاشت. مترسک از درد سرخ شد، ولی اجازه نداشت فریاد بزند یا دستهایش را تکان دهد؛ چون نویسنده او را با این کلاغ در داستان زندانی کرده بود.
«فکر میکند هر کاری بخواهد میتواند با من بکند؛ مرا میچلاند، بازی میدهد. بعضی وقتها کلاغها میآیند و آنقدر نوکم میزنند که تمام بدنم درد میگیرد. حتی شبها هم کابوس شومشان را میبینم که با دهانهایشان میخواهند مرا ببلعند. ولی نویسنده اینها را نمیداند که....
یک روز از این داستان کوچ میکنم و از دست این نویسنده که مرا دوست ندارد راحت میشوم.»
ولی مترسک فهمید تا ابد محکوم بود در مزرعه داستان غمگینش زندگی کند. نه برای اینکه یک پا داشت و میتوانست لیلی کند و راه برود، برای اینکه نویسنده همیشه داستانهایش را در کمدی میگذاشت و درش را قفل میکرد!
مهرناز حسنآبادی، خبرنگار افتخاری از سمنان
به چشمان مهربانت خیره میشوم!
آسمان تاریک میشود و چراغهای خاموش خانهها، دانه دانه جان میگیرند.
آسمان پر میشود از ستارههای اکلیلی و من به چشمان مهربان تو خیره میشوم که از نور و نقره میدرخشند.
گونههای تو و چشمان من، خیس میشوند و دلهای ما همیشه در انتظار او خواهند ماند.
منیژه (آریانا) بیات، اراک
نیایش
آرزوهایم را به تو میگویم!
خدایا!
غمهایم را به تو میدهم و تو در عوض، به من شادی هدیه میکنی.
اشکهایم را به تو میدهم و تو در عوض، لبخند به من میدهی.
خدایا!
من آرزوهایم را برای تو میگویم و تو هربار امید را سراغم میفرستی.
خدایا!
تو رؤیاهایم را چنان به واقعیت نزدیک میکنی که من شگفتزده از آن همه بزرگی در تحیر ماندهام.
خدایا!
تو خطایم را میبخشی و توبهام را همیشه پذیرایی.
خدایا!
من چطور خواهم توانست قطرهای از دریای بخشایندگیات را جبران کنم و نعمتهایت را سپاس گویم؟
جز اینکه از خودت بخواهم که،
این بار هم به لطف خود، شکرم را بپذیر
که من در برابر عظمت تو ناتوانترینم...
نیلوفر احتشامی